از تاریخ بلعمی
اندر خبر مرگِ سلیمان علیه السّلام
سلیمان، علیه السّلام از پسِ آن که مُلک بازِ او رسید ، بیست سال بزیست تا مُلکش چهل سال تمام شد و عمرش پنجاه و پنج سال بود، و دیوان مسخّر او بودند. سلیمان ایشان را فرمود تا بناها کردند و مزکت های بیت المقّدس تمام کردند. پس چون وقت مرگش بیامد، بیت المقّدس شد بدان مزکت، و دو ماه آنجا بود. نان آنجا خوردی و نماز آنجا کردی و اندر نماز کردن به یک رکعت روزی و شبی ببردی. و آن وقت که نماز کردی، هیچ کس به نزدیکش نیارستی شدن: نه آدمی و نه دیو و نه پری. و اندر آن وقت که نماز کردی، اگر دیو آنجا شدی، از آسمان آتشی آمدی و دیو را بسوختی و به محرابِ سلیمان اندر هر روز درختی برستی که سلیمان هرگز ندیده بودی، و سلیمان نماز میکردی، و درخت با او به سخن آمدی. سلیمان او را گفتی: « تو را چه خوانند و چه کار را شایی؟» درخت بگفتی. سلیمان آن را برکندی و بگفتی تا جای دیگر بنشاندندی و بفرمودی تا به کتب اندر نوشتندی که این فلان کار را شاید. پس روزی سلیمان درختی دید نورُسته، پرسید که:«تو را چه خوانند؟» گفت: «خروب خوانند.» گفت که: «تو چه کار راشایی؟» گفت: «من خرابیِ بیت المقّدس را رُسته ام، یعنی که تو از من عصایی کن و بر او تکیه کن.» سلیمان بدانست که او مرگ را نزدیک آمد. آن درخت ببرید و از وی عصایی کرد، و چون نماز کردی، بر آن عصا تکیه کردی تا بتوانستی ایستادن. و سلیمان دانست که مزکتِ بیت المقّدس را عمارت بسیار مانده است که چون او بمیرد، دیوان کار نکنند و سلیمان را دل بدین مشغول شد. پس گقت: «یارب، مرگ من از دیوان و پریان پنهان کن تا این مزکت تمام کنند. خدای، عزّ و جلّ، دعای او را اجابت کرد و هنوز کارِ یکساله بمانده بود. پس خدای عزّوجلّ، او را اجابت کرد. چون عمر سلیمان تمام شد، ایستاده بود و نماز همی کرد، خویشتن از برِ آن چوب افکنده، چنان که پیش از آن بودی، و بمرد. و همچنان ایشان فندانستندی که سلیمان مرده است. دیوان شب و روز کار همی کردند و ستون های سنگین همی بریدند مخروط، و همی آوردندی تا مزکت را بنا تمام شد و خدای، عزّوجلّ، چمنده را بفرستاد تا عصای سلیمان را بخورد، و چون سیصد و شصت روز بگذشت، آن عصا خورده آمد و بنای مزکت تمام کرده بودند دیوان. سلیمان، علیه السّلام، بیفتاد، چنان که خدای، تعالی، گفت:
« فَلمّا قَضَیْنا عَلَیْهِ الْمَوْتَ ما دَلَّهُم عَلی مَوْتِهِ اِلّا دابّةُ الاَرضِ تَاکُلُ مِنْسَاَتَهُ:
چون سلیمان را قضای مرگ کردیم، مرگش هیچ کس ندانست از دیو و پری، مگر آن کِرمِ زمین که عصایش بخورد.
فَلَمّا خَرَّ تَبَیّنَتِ اللجنَُّ اَنْ لَوْ کانُوا یَعْلَموُنَ الْغیْبَ مَا لَبِثُوا فِی الْعَذابِ الْمُهین
چون سلیمان بیفتاد، پدید آمد که اگر غیب دانستی دیو و پری، به عذاب نماندندی تا بنا تمام کردندی!». والله اَعلم.